افتاده به شهریم که ویرانه ندارد
یک شهر غریبیم و یکی خانه ندارد
جایی نه ، که گیرد دل دیوانه قراری
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
گه گوشه آبادی و گه کنج خرابی
آسوده کسی کو دل دیوانه ندارد
من بودم و دل ، کو سر افسانه ی ما داشت
فریاد که آن هم سر افسانه ندارد
آهسته رفیقان که به هر گام درین راه
گسترده دو صد دام و یکی دانه ندارد
عالم همه خود بیخود از آنند و گر نه
کاری به کس این نرگس مستانه ندارد
مستیم از این باده در این بزم که ساقی
می در قدح و باده به پیمانه ندارد
آئی پی تاراج دل ( مجمر ) و چیزی
جز نقش خیال تو درین خانه ندارد
دل ,باده ,، ,کو ,خانه ,دیوانه ,و یکی ,سر افسانه ,دل دیوانه ,این نرگس ,به کس
درباره این سایت