محل تبلیغات شما



افتاده به شهریم که ویرانه ندارد
یک شهر غریبیم و یکی خانه ندارد


جایی نه ، که گیرد دل دیوانه قراری
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد


گه گوشه آبادی و گه کنج خرابی
آسوده کسی کو دل دیوانه ندارد


من بودم و دل ، کو سر افسانه ی ما داشت
فریاد که آن هم سر افسانه ندارد


آهسته رفیقان که به هر گام درین راه
گسترده دو صد دام و یکی دانه ندارد


عالم همه خود بیخود از آنند و گر نه
کاری به کس این نرگس مستانه ندارد


مستیم از این باده در این بزم که ساقی
می در قدح و باده به پیمانه ندارد


آئی پی تاراج دل ( مجمر ) و چیزی
جز نقش خیال تو درین خانه ندارد

 


سود عشق

 

ز ســــودای تو طـــرفی برنبستم جـــــز پریشانی

نبــــــردم ســـودی از عشق تو جز آه و پشیمانی

تــــو را دامن بدست دیگـــران افتــــــاد و واویلا

مــــرا بیچارگی حاصـــل شد و ســـوز و پریشانی

نیــــــارم ســـر در آوردن ز حکمتهـــــای پنهانت

که گــه درد است درمـــانت گهـــی بر درد درمانی

خـــــدا را ای دل آواره بس کــن نالــه کمتــــر کن

چقـــــدر آخــــر فغان و سوز و حیرانی و حرمانی

پریرویــــا که رفتی و به ســـــر خاکستـــرم کردی

سفــــر خوش ، تا قیامت در خیــالم زنده می مانی

بـــــه داغت عــادت دیرینــه دارم ای امیـــــد جان

مبــــادا از دلــــم این یادگـــــاری بــــاز بستـــانی

وفایت را بنـــــــازم کز کـــــرم همــواره می سازد

رخــــم را زرد و چشم خستــــه ام را بحـر طوفانی

مراقب بود چشمــم تا سحــــــر در خلــــوت دیشب

مبـــــادا تــــرک دل گویــــد خیالت بـــاز پنـــهانی

دریغم چنـــد ورزی نازنینـــا یک نظـــر کـــــــردن

تو ای جان را عسس، گاهی نظر کن سوی زندانـی

تو خواهی بگذر و خواهی بمان بی پرده می گویــم

عنایت کن که " مهر " خسته را جان گشت قربانی

 


 

ماهم که هاله یی به رخ از دود آهش است

دایم گرفته چون دل من روی ماهش است

 

دیگر نگاه ، وصف بهاری نمی کند

شرح خزانِ دل به زبان نگاهش است

 

راه نگاه بست به چشم سیه که دید

موی دماغ ها همه جا خار راهش است

 

دیدم نهان فرشته ی شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذر خواهش است

 

روز سیاه دیده به چشم و به قول خود

دود اجاق ، سُرمه ی چشم سیاهش است

 

دیگر نمی زند به سر زلف ، شانه یی

و آن طُرّه خود حکایت عمر تباهش است

 

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دایم گرفتگی است که بر روی ماهش است

 

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاهگاهش است

 

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

 

اکنون گُلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سُرخ گل که در چمن آید گیاهش است

 

این برگ های زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

 

در گوشه های غم که کُند خلوتی به دل

یاد من و ترانه ی من تکیه گاهش است

 

من دلبخواه خویش نجُستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

 

من کیستم؟ اسیر محبت ، گدای عشق

وز ملک دل که حسن و هنر پادشاهش است

 

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است

محمد حسین شهریار


 
 
بگذار سر به سینه من تا که بشنوی

                              آهنگِ اشتیاقِ دلی دردمند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق

                              آزارِ این رمیده سر در کمند را

بگذار سر به سینه من تا بگویمت

                              اندوه چیست! عشق کدام ست! غم کجاست!

بگذار تا بگویمت این مرغ ِ خسته جان

                              عمری ست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم آنچنان که اگر بــینَمت به کام

                              خواهم که جاودانه بنالم به دامنَت

شاید که جاودانه بمانی کنار من

                              ای نازنین که هیچ وفا نیست با منَت

تو آسمانِ آبیِ آرام و روشنی

                              من، چون کبوتری که پَرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم

                              با اشکِ شرمِ خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح

                              بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب

بیمار خنده های توام بیشتر بخند

                              خورشید آرزوی منی گرم تر بتاب

 

فریدون مشیری


تیر مژگان

تا روی تو را دیــــــــدم دل از همــــه برکنــــدم

ای دل ز کفــم بــــــــرده دریــاب که در بنـــــدم

از درد فـــــراق تو، شب را همـــــه می مــــویم

با این همـــه نالانی ، با یــــــاد تـــو خرسنــــدم

واعــظ !  ننما پنــــــدم ، کــــــز روز ازل گفتــم 

با این همـــــه شیــــدایی ، ســودی نــــدهد پندم

با تیـــــــر مــــژه کردی تا قصـــــــد دل و جانم

جـــــان را به ره تیـــــر مـــــژگان تـــو افکندم

خوبی ز همـــه گفتند،  در مجمــع مهـــــــرویان

خــوبی تـــو چنــانم کن تــــا من به تــو پیوندم

ساقی چه مئی بود آن ، یک جرعه که سر کردم

عمــری است که  از مستی می غرم و می خندم

*****************


 

آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم

این چنین عشق تو در سینه نگهداشت منم

آنکه در ناز فرو رفته و شاداب توئی

آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم

آنکه هرگز نگشود دفتر احساس توئی

آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم

آنکه کافر به دل مومن من بود

آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم

آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی

او که قامت به قد تیر برافراشت منم

او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی

او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم

او که عاقل شد و راه خردش جست توئی

آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم .

 

سرخوش پارسا

 


گاهی در انتظار دیدن یاری روزهایت سپری می شود و چون امروز نمی آید به فردا امیدوار می شوی و چون فردا نمی آید به فرداهای دیگر و جالب اینکه در پایان هر روز می گویی که امروز مثل روز قبل آمد و چون روز قبل نیامده بود معنی این جمله این است که او نیامد و حکایت ابیات زیر همان ماجراست آنگاه که شیخ من روزها در پادگان مرا چشم انتظار می گذاشت و نمی آمد.

*******************************************************************

شیخ ما

شیخ ما امروز هم چــون روزهای دیگر آمد

یعنی او هرگـــز نیامـــــد روزگار ما سر آمد

گفته بــــودم گر ببینم روی مه سیمای او را

بر خمــــارین دل بگویم ساقی آمد ساغر آمد

دوری شیخـــــم نمی گنجیــد در ذهنم ولیکن

آنچه در ذهنم نمی گنجــــد کنون در باور آمد

دوش در تاریکی شب یاد شیخم رهنمون شد

بر رهی کز آن مـرا شعر و غزل در دفتر آمد



کاش می دیدم چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

آه وقتی که تو لبخند نگاهت را

                                   می تابانی

بال مژگان بلندت را

                       می خوابانی

آه وقتی که تو چشمانت

آن جام لبالب از جان دارو را

                       سوی این تشنه ی جان سوخته می گردانی

موج موسیقی عشق

                      از دلم می گذرد

روح گلرنگ شراب

                      در تنم می گردد

دست ویران گر شوق

پر پرم می کند، ای غنچه رنگین پر پر

من، در آن لحظه كه چشم تو به من می نگرد

برگ خشكيده ايمان را

در پنجه باد ،

رقص شيطانی خواهش را،

 در آتش سبز !

نور پنهانی بخشش را، در چشمه مهر !

اهتزاز ابديت را می بينم !!

بيش از اين، سوی نگاهت، نتوانم نگريست !

اهتزاز ابديت را يارای تماشايم نيست !

كاش می گفتی چيست؟

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاريست



تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

عاشقانه هایم